...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

۶۳ ۱۵سالگی من

یادمه ۱۵ساله که بودم اونموقعها خیلی قیافه میگرفتم خیلی ادعام میشد اون سالا اکثر 

 بچه ها که نه بعضیاشون دوس پسر داشتن ولی من میخندیدم  میگفتم من مث شماها 

 نیستم من نیازی به پسراندارم پسرا مارو بخاطر نیازای کثیفشون میخوان وازاینجور حرفا.... 

یکی از بچه ها میگفت اگه فلانی به من ۱دسته گل بده باهاش دوست میشم 

بهش میخندیدم میگفتم تو با یه دسته گل راضی میشی؟؟وای که چقدر ساده ای...... 

میگفتم:کسی نمیتونه طلسم منو بشکنه من سخت تر از این حرفام.... 

وکلی از این حرفا.... 

 

بعد۱۵ سالگی یه اتفاق خیلی بد افتاد خیلی بد ... 

که منو کاملا عوض کرد....نه دوس پسر نه اصلا.... 

 

یه اتفاقی که از گفتنش عاجزم ولی ..... 

یه جورایی یه مسئله خونوادگی بود وفقط برای من اتفاق افتادو کسی نفهمید... 

 

شاید بخاطراون اتفاق بود که همه ادعاها و قیافه گرفتنای انوموقع مارو 

الان تحت تأثیر قرارداده..... 

باز دارم به شیوه فرویدی کار میکنم......... کاش اون اتفاق برام نیفتاده بود..............

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد