توی یه خونواده پرجمعیت به دنیا اومد...نه پرجمعیت ولی برادرای ناتنی زیادی داره که خدارو شکر ازدواج کرده بودنو هرکدوم توی خونه خودشون زندگی میکردن اصلا کاری به کار همدیگه نداشتن سالی ۱بار اونم عید نوروز تازه به اجبار همو میدیدنو سلام تبریک تا سال بعد ....
توی خونشون فقط۴تابچه هستن که ۲تا خواهر با۱برادرکه از همدیگه ن ...وناتنی نیستن...
ازاینا که بگذریم میرسیم به بابا و مامانش...باباش ۶۰سال از خودش بزرگتره یعنی بابا متولد۱۳۰۸ ولی دخترش۱۳۶۸....مامانو بابا ۳۰سال تفاوت سنی دارن ولی هم بابا ومامان هم بچه ها همدیگه رودوس دارن بابا جملات محبت آمیز زیادی بلده که گاهی باهاشون شعر میسازه و واس دخترک میخونه دخترک هم ذوق میزنه....
ولی دخترک داره بزرگ میشه چیزی از گرگای دوروبرش نمیدونه چیزی از بلوغ و رابطه جنسی نمیدونه...نمیدونه چرا میگن پسرا بدن نباید باهاشون رابطه داشت....هیچی نمیدونه حتی خیلی کمم نمیدونه ....نه اشتباه نکنید عقب مونده نیست فقط کسی نیست دراین باره بهش اطلاعاتی بده وچشمو گوششو باز کنه....واقعا چیزای ساده رو هم نمیدونه.....که هرکسی باید بدونه.....
همینجوری زندگی میگذشت و میگذشت با خوشی و ناخوشی ...مریضی و بی پولی...ولی هیچکدوم از اینا برادخترک اهمیت نداشت چون خونواده داشت حتی اگه بابا مامانش مریضو بی پول بودن ....هیچوقت حرف اینکه دوستم اینو داره چرا من ندارم نبو نه تنها دخترک بلکه همه خونواده............
بقیه شو کم کم براتون میگم لفطا ادامه داستانو دنبال کنین خوشحال میشم....