...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

۱۱۵ گذشته بابا و مامان دخترک

 

بابای دخترک ۲تا زن نداشت ولی زنش فوت کرده بود بعد ازاونجایی که به تنهایی قادر به اداره زندگی نبود و بچه هاشو نمیتونست بزرگ کنه میره ازدواج میکنه اون زمان ۵تا پسرداشت و ۲دختر که ۴تااز پسراش ازدواج کرده بودن و فقط ۱پسر و۲دختر خونه بوده .... 

مامان دخترک هم قبلا با یه آدم هوس باز آشغال کثافت ازدواج کرده بود که جز اینکه از مامان دخترک بیگاری بکشه و بره دنبال خوشگذرونی خودش کار دیگه نداشته.... مامان اون مرتیکه هم بدتر از خودش اونو میزده و اذیت میکرده... ولی مامان دخترک باهر بدی وسختی میساخته و دم نمیزده...تا اینکه یه روز مرتیکه میاد خونه و میگه:من این زنو نمیخوام من عاشق یه زن دیگه شدم...بعد مامان دخترک رو با ۲بچه طلاق میده و به اون اجازه دیدن بچه هاشو نمیداده.... 

روزها به سختی و درماندگی یکی بعدازدیگری میگذشتن تا یه روز بابای دخترک زنی رو میبینه که به سختی توی برف و بوران کار میکنه ... به فکر فرو میره ...و میره درمورد اون زن پرس وجو میکنه و به خواستگاریش میره .... این زن همون مامان دخترک خودمونه...بعد ازاونجایی که توی خونه باباش به سختی و با زخم زبونا سر میکرده تن به ازدواج بامردی میده که۳۰ سال ازخودش بزرگتر بوده....وتا حداقل شاید بتونه بچه هاشوهم بیاره پیش خودش.... 

با ااین ازدواج دردسرای زن تموم نمیشه ولی کمتراز قبل میشه حالا علاوه بر اینکه باید غصه بچه هاشو بخوره که مادر شوهرسابقش ازاونا بیگاری میکشه  ....بایدباناسازگاری های بچه های جدید هم بسازه.... 

ولی میسازه و میسوزه....خیلی آدم صبوری بوده............. 

فقط باید سکوت کرد از دیدن چنین آدم باصبر وتحملی که حتی از مهربونیاش هم اندکی کم نمیکنه.... 

 

این داستان واقعی واقعی است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد