...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

۱۱۹ دخترک

یه روز همسایه دخترک اینا به مسافرت میره وکلید خونه رو دست خونواده دخترک میده تا هرازگاهی سری به خونه بزنن و گلها رو آبیاری کنن.... 

بابای دخترک تازه از کار برگشته بود کلیدو میده به دخترک میگه امروز تو با اص(شوهر خواهرش)برو به خونه سربزن .... دختره میگه چشم 

ولی همینکه میرن باهم توخونه همین که دختره پاشو میذاره تو خونه شوهر خواهره میپره بغلش میکنه و محکم سینه هاشو فشار میده... 

دخترک دنیا مقابل چشاش سیاه میشه... از خودش از احساسی که داشت متنفر میشه ...فوری برمیگرده خونه ولی به کسی هیچ حرفی نمیزنه .... میشینه و به فکر فرو میره....  

خجالت میکشه ........ ولی نمیدونست چرا اون اینکارو کرد؟؟اینکارا یعنی چی؟؟چرا اینجوری شد؟؟ولی میفهمید نباید به کسی بگه چون این حرفا زشته...بابا مامان خواهراش همه دعواش میکنن اگه بگه...........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد