رفتم خوابیدم ولی اصلا گریه نکردم....خواب دیدم دارن منو بخاطر کارای کرده و نکرده باز خواست مییکنن بعد میخوان مجبورم کنن با پسرارشده ازدواج کنم....منم کم کم داشتم قبول میکردم...بتی همش میگفت قبول کن....
روز شنبه باز پسر ارشده اومد پیشم اومده میگه::پس چرا زنگ نزدی ؟گفتم:ازاونجایی که دلیلی برا داشتن رابطه نمیدونم دلیلی هم نمیبینم زنگ بزنم....
هیچی بهرحال حسابی به ما گیر داد و حال مارو گرفت ....منم همش میگفتم :علاقه ای ندارم دوس ندارم خوشم نمیاد ولی تو کتش نرفت که نرفت
منم حسابی زدم توذوقش
حال و حوصله نوشتن ندارم ....سرم میدرده....
خوب که شدم برمیگردم....
بای