...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

۱۲۴ زنده باد شلختگی!!!

 

امروز کلی کار ریخته سرم...بتی رفته خونشون امروز برمیگرده تو این مدتی که بتی نبوده من حسابی تختشو کثیف کردم بهم ریختم روش زندگی کردم ....بیا ببین شده بازار شام.... 

ازش عکس گرفتم بیام شلختگیهامو بهتون نشون بدم ولی ازبس کامپیوتر خوابگاه ویروس داشت باز که نشد هیچ تازه مموری گوشیمم داغون شد امشب باید برم درستش کنم... 

میگم زندگی دانشجویی باهمین شلختگیهاشه که حال میده آخه خوب اگه بخوای تمیز باشی ومرتب که فرقی با توی خونه نمیکنه باید بریزی بپاشی برقصی آواز بخونی شلخته باشی تا زندگی دانشجویی بهت بچسبه ...باید برم تختشو تمیز کنم ظرفای دیشبم بشورم 

 دیروز سمیه میگفت::مهسا من میترسم بعداز ازدواج کردی بخوام بیام خونه ت از بس به هم ریخته و نامرتبه من اونجا دووم نیارم بدبخت شوهرت؟؟ 

من درجوابش گفتم:اولا کی دعوتت میکنه که تو میخوای بیای خونه من ...ثانیا عشقو دوس داشتنو احساس مسئولیت یه چیزه و زندگی دانشجویی و بی مسئولیتی چیز دیگه!!  

مگه نه.... 

ادامه داستانو هم شب براتون مینویسم  

 بوسبوس

۱۲۳ دخترک و نمیدونم بلد نیستم اسم بذارم!!!

  

دخترک خیلی غمگینو تنها بوده تااینکه یه روز میشنوه بین آبجیشو پسربرادرش شکرآب شده ...دخترک کلی ذوق میکنه....البته این به این معنی نیست که دیگه پسربرادرش خونشون نمیادنه ...حالا دیگه پسره به دخترک توجه میکنه دخترک خوشحال میشه و از اینکه کسی هستو اونو دوست داره از خوشحالی میخواست بال در آره ...میشنوه که خواهرشو اون پسره سر این دعواشون شده که پسره ازاینکه خواهردخترک با بقیه صمیمی بوده حسودی میکرده و برا خواهردخترک حدومرزتعیین میکرده خواهر دخترک هم زیر بار نمیرفته.... 

ولی برای دخترک مهم نبود که چرا بینشون شکرآب شده تنها چیزی که براش اهمیت داشت این بود که یه نفر به خودش توجه کنه یه نفر باشه که دخترک برای اون یه نفر مهم باشه دوستش داشته باشه ...طاقت سرذی وبی عاطفگی هایی رو که میدید و نداشت ....ولی حالا دیگه خوشحال بود چون کسی بود که بهش توجه کنه..... 

دخترک حالا دیگه ۱۵ساله شده بود معنی دوس پسرو محبتو عشقو فکر میکرد میدونه ...فکرمیکرد پسرا برای این با دخترا دوستو صمیمی میشن چونکه تنهان ...البته شنیده بود که بعضی جی اف و بی افها باهم یه کارایی میکنن که خدا خوشش نمیاد ولی باور نمیکرد اصلا نمیدونست اونکارا چی هست؟؟دخترک وقتیکه دوستاشو میدید که از دوس پسراشون حرف میزنن مسخره شون میکرد قیافه میگرفتو با ادعا میگفت :من به محبت هیچ پسری نیاز ندارم کسی نمیتونه طلسممو بشکونه...من به هیچ پسری رو نمیدم.... 

آخه دخترک دلش خوش بود چون پسر برادرش دوستش داشتو بهش توجه میکرد...همین برای دخترک کافی بود...

۱۲۲ ببار بارن

  

 ببار باران که دلتنگم...مثالِ مرده بی رنگم

ببار باران کمی آرام...

که پاییز هم صدایم شد

که دلتنگی وتنهایی رفیق باوفایم شد

ببار باران......

بزن برشیشه ی قلبم بکوب این شیشه را بشکن

که درد کمتری دارد اگر با دستِ تو باشد

ببار باران.....

که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم ازیادش

ببار باران..درخت وبرگ خوابیدن

اقاقی..یاس وحشی..کوچه ها روزهاست خشکیدن

ببار باران..جماعت عشق را کشتن

کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن...

ولی باران تو با من بی وفایی.......

تو هم تا خانه ی همسایه می باری و تا من....

می شوی یک ابرتوخالی

ببار باران........

ببار باران..................که تنهایم 

http://sedayebaran.blogsky.com

۱۲۱ دخترک و بی توجهی

 

 

دخترک از اونروز بیشتر احتیاط میکنه...دیگه زیادی به شوهرخواهرش نزدیک نمیشه ...و دیگه این ماجرایی که افتادو فراموش میکنه....بیخیالش میشه.... 

دخترک ۱۴ساله میشه ولی هنوز چیزی از رابطه جنسی و دوس پسر چیزی نمیدونه ...از حرفای دوستاش یه چیزایی میفهمه ولی اهمیتی نمیده و ترجیح میده موقع اینجور صحبتا پیش اونا نشینه که نکنه یهو حرفی بزنه و مرتکب گناهی بشه و خدا اونو به جهنم ببره.... 

هنوز رابطه خونواده دخترک با برادر ناتنی سرده سرده به طوریکه دیگه عیدا هم پیش هم نمیرن... 

یه روز قبل از عیدنوروز خبرمیارن که ۲تاازپسرای یکی از برادر ناتنیا تصادف کردن ویکشون دراثر سوختگی فوت کرده و دیگری هم به شدت مصدوم شده و توی بیمارستانه.... 

این ماجرا بهونه ای میشه که باز افراد خونواده کینه هارو کنار بذارن باز به همدیگه توجه کنن و باز به پاشدن مهمونیهای شبونه شروع بشه ... و صمیمیتی که هیچوقت مثال زدنی نیست و انگار نه انگار که اینا باهم قهر بودن... 

حالا اعضای خونواده دخترک مث قبل به همدیگه توجه نمیکنن هرکدوم به یه طریقی مشغوله...این برادرش که بچه هاش تصادف کردن ۳تا پسر داشته که بعدازاین ماجرا به رفت و امدهای شبانه میانجامه... مثلا آبجی بزگترش که اینقد با پسربرادرش صمیمی میشه که همش باهم بودنو شب وروز ازاین درواون در حرف میزدن میگفتن و میشنیدن ...اون خواهرشم با یکی دیگه از اون پسرا صمیمی میشه و دخترک تنها میشه همون طور که قبلاهم گفتیم دخترک ۲تا خواهر بزرگترازخوش توخونه داشت...دخترک دق میخوره حسودیش میکنه که چرا هیشکی به اون توجه نمیکنه چرا همه رابطه ها ۲نفری شده چرا وقتی میره پیش خواهراش اونا حرفاشونو قطع میکنن...حالا رابطه اعضای خونواده دخترک باهم سردسرده... 

۱۲۰ ببخشید

دیگه انگیزه ای واس نوشتن بقیه ش ندارم 

ولی اتفاقات بدتری هم برا دخترک میفته.... 

ولی دخترک هنوز امیدشو از دست نداده و داره زندگی رو میگذرونه به امیدروزای بهتر.......

۱۱۹ دخترک

یه روز همسایه دخترک اینا به مسافرت میره وکلید خونه رو دست خونواده دخترک میده تا هرازگاهی سری به خونه بزنن و گلها رو آبیاری کنن.... 

بابای دخترک تازه از کار برگشته بود کلیدو میده به دخترک میگه امروز تو با اص(شوهر خواهرش)برو به خونه سربزن .... دختره میگه چشم 

ولی همینکه میرن باهم توخونه همین که دختره پاشو میذاره تو خونه شوهر خواهره میپره بغلش میکنه و محکم سینه هاشو فشار میده... 

دخترک دنیا مقابل چشاش سیاه میشه... از خودش از احساسی که داشت متنفر میشه ...فوری برمیگرده خونه ولی به کسی هیچ حرفی نمیزنه .... میشینه و به فکر فرو میره....  

خجالت میکشه ........ ولی نمیدونست چرا اون اینکارو کرد؟؟اینکارا یعنی چی؟؟چرا اینجوری شد؟؟ولی میفهمید نباید به کسی بگه چون این حرفا زشته...بابا مامان خواهراش همه دعواش میکنن اگه بگه...........

۱۱۸ ..............

 

میخوام سریع برم سر اصل مطلب اگه بعضی کلمه ها و جمله هارو بیان میکنم ازهمتون عذر میخوام آخه داستانو میخوام دقیق تعریف کنم..... 

 

۱۱۷ دخترک و بلوغ

زمانیکه دخترک به دنیا میاد .... دیگه همه خواهر و برادر ناتنی ازدواج کرده بودن فقط یه دونه خواهر مونده بود که ازدواج نکرده بود...البته رابطه این بچه ها با خواهرای ناتنی اینقد صمیمی و دوستانه  که .دخترک کلاس دوم دبستان میره که خواهر ناتنیش ازدواج میکنه ومیشن ۴تا بچه.... 

شوهر خواهر ناتنی به دخترک بیش از حد توجه میکرد خیلی دوسش داشت دخترک مریض میشه تب مالت میگیره اینقد حالش بد میشه که نمیتونسته راه بره و به سختی راه میرفته ولی شوهر خواهرش بغلش میکردو میبردش دکتر... براش چیپسو پفک میخرید....خیلی باهم دوست بودن....دخترکم حالش خوب میشه...  

تا اینکه دخترک به سن تکلیف میرسه بهش میگن نباید جلوی نامحرم موهات بیرون باشه نباید جلوی نامحرم بلوز شلواری بگردی نباید به نامحرم دست بزنی دخترکم میگه چشم....همه حرفارو قبول میکنه نکنه خدا ببرددش به جهنمو آتیشش بزنه ....دخترک خیلی میترسیده... دخترک نمیدونسته چرا باید اینکارو انجام بده ولی چون بهش میگن انجام میده....

یه روز شوهر خواهرش میاد خونشون اون روسری سرش نبود خواهرش بشدت دعواش میکنه که تو به سن تکلیف رسیدی نباید سرلختی بگردی دیگه به شوهر ( م ) هم نباید دست بزنی.... 

دخترک میگه چشم.... 

دخترک همیشه نماز میخونه...میره بیرون موهاشو میکنه تو...دیگه به شوهر خواهرش دست نمیزنه...تااینکه... دخترک داره بزرگ میشه داره  

دخترک ۱۱ساله میشه خیلی زودتر از بقیه دوستاش به سن بلوغ میرسه....اونروزا دخترک میدونست عادت ماهیانه چیه آخه توی مدرسه بهش یاد داده بودن...ولی روش نمیشد به خونه بگه...تا یه روز که از خواب بیدار میشه میبینه رختخوابش کثیفه کثیفه...مامان و خواهراش میفهمنو بهش میگن که باید چیکار کنه............. احساس بدی بهش دست میده خیلی خجالت میکشه 

دخترک اون روزا بزرگترین دشمنشو داداش کوچیکه ش میدونست آخه مامان بیش از حد به فکر اون بود توی دعواهایی که بین دخترکو داداشش میشد مامانش همش طرف داداشش بود...البته بابا هم طرف دخترکو میگرفت ولی بابا که همیشه تو خونه نبود بابا تاظهر سرکار بود....  

اولین روزی که پریود میشه و مامانش میفهمه ...همون روز باز باداداشش دعواش شده بود ولی این بار مامانش طرف دخترکو گرفت دخترک احساس بدتری بهش دست داد احساس ترحم چیزخیلی بدی بود یه لحظه از اینکه به بلوغ رسیده متنفر شد حالش از خودش بهم خورد...همون زمونا بود که اندام دخترک رشد میکرد.... و دخترک این تغییراتو احساس میکرد... 

دیگه رابطه دخترک باشوهرخواهر ناتنیش صمیمی نبود یعنی بود ولی نه به شدت قدیم دخترک باید خیلی مواظب رفتاراش باشه...چندین بار شوهر خواهرش میخواست بهش دست بزنه ولی دخترک امتناع میکردو لبشو به دندون میگرفت....شوهرخواهرشم ازش قهر میکرد و دیگه محلش نمیداد ولی دخترک زیر بار نمیرفت چون دوس نداشت به نامحرم دست بزنه....دخترک بشدت پایبند به نکاتی بود که بهش یاد داده بودن..........

۱۱۶ نیا باران

 

نیا باران
زمین جای قشنگی نیست
من از اهل زمینم، خوب می دانم که گل در عقد زنبور است
ولی از یک طرف، پروانه را هم دوست می دارد
نیا باران. 

  

                                                                                     

                                                                                  از طرف یه دوست جون خوب

۱۱۵ گذشته بابا و مامان دخترک

 

بابای دخترک ۲تا زن نداشت ولی زنش فوت کرده بود بعد ازاونجایی که به تنهایی قادر به اداره زندگی نبود و بچه هاشو نمیتونست بزرگ کنه میره ازدواج میکنه اون زمان ۵تا پسرداشت و ۲دختر که ۴تااز پسراش ازدواج کرده بودن و فقط ۱پسر و۲دختر خونه بوده .... 

مامان دخترک هم قبلا با یه آدم هوس باز آشغال کثافت ازدواج کرده بود که جز اینکه از مامان دخترک بیگاری بکشه و بره دنبال خوشگذرونی خودش کار دیگه نداشته.... مامان اون مرتیکه هم بدتر از خودش اونو میزده و اذیت میکرده... ولی مامان دخترک باهر بدی وسختی میساخته و دم نمیزده...تا اینکه یه روز مرتیکه میاد خونه و میگه:من این زنو نمیخوام من عاشق یه زن دیگه شدم...بعد مامان دخترک رو با ۲بچه طلاق میده و به اون اجازه دیدن بچه هاشو نمیداده.... 

روزها به سختی و درماندگی یکی بعدازدیگری میگذشتن تا یه روز بابای دخترک زنی رو میبینه که به سختی توی برف و بوران کار میکنه ... به فکر فرو میره ...و میره درمورد اون زن پرس وجو میکنه و به خواستگاریش میره .... این زن همون مامان دخترک خودمونه...بعد ازاونجایی که توی خونه باباش به سختی و با زخم زبونا سر میکرده تن به ازدواج بامردی میده که۳۰ سال ازخودش بزرگتر بوده....وتا حداقل شاید بتونه بچه هاشوهم بیاره پیش خودش.... 

با ااین ازدواج دردسرای زن تموم نمیشه ولی کمتراز قبل میشه حالا علاوه بر اینکه باید غصه بچه هاشو بخوره که مادر شوهرسابقش ازاونا بیگاری میکشه  ....بایدباناسازگاری های بچه های جدید هم بسازه.... 

ولی میسازه و میسوزه....خیلی آدم صبوری بوده............. 

فقط باید سکوت کرد از دیدن چنین آدم باصبر وتحملی که حتی از مهربونیاش هم اندکی کم نمیکنه.... 

 

این داستان واقعی واقعی است...