...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

۱۲۵ خری دخترک

 

دخترک دیگه فکر میکرد دنیارو بهش دادن...آخه وضع خونه دخترک زیاد مساعد ومناسب ارضا کردن نیازای روحی وروانی و عاطفیش نبود ... دخترک حالا وقتی میدید دوستاش چه بابا ومامانای پولدارو سالمی دارن دلش میگرفت دخترک پول نمیخواست هیچی نمیخواست توقع نداشت بابا مامانش تو این سن متوجه نیازای اون باشن دخترک میفهمید که دیگه سن بابا مامانش برای ارضای نیازای اون مناسب نیست میدونست ۶۰سال تفاوت سنی خیلییییییی زیاده...ولی فقط آرزو داشت حداقل سالم باشن هی این دکتر اون دکتر پی دوا و درمون نباشن...آخه چندسالی میشد که مامان دخترک بیماری روماتیسم مفصلی گرفته بود و حتی از عهده انجام دادن کارای شخصیش بر نمیومد...همه اینا دخترکو آزار میداد...همش پیش خودش میگفت :کاش بابام جوون بود... 

ولی ازاونجایی که حالا باپسربرادر ناتنیش صمیمی شده بود دیگه احساس بدی نداشت فکر میکرد یکی تو دنیا پیداشده به اون اهمیت بده...همون سال خواهر بزرگه ش دانشگاه یه شهر دیگه قبول میشه و از خونه میره... 

دخترک سکوتو تنهایی رو بیشتر حس کرد ولی عین خیالش نبود آخه پسربرادرش دوسش داشت... 

یکی از روزا پسر برادرش میاد دنبالش و میبرتش خونشون...دخترک میبینه  خونه پسره خلوته میگه :مامانت اینا کجان؟؟جواب میده:رفتن بیرون  ...ولی تو بیا تو... 

دخترک میره تو....پپسره بوسش میکنه بغلش میکنه دختره خجالت میکشه...میگه :چرا اینجوری میکنی؟؟جواب میده:آخه خیلی دوست دارم...دخترک وقتی اینو میشنوه دیگه چیزی نمیگه اونروز هیچ اتفاق دیگه ای نمیفته دخترک برمیگرده خونه .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد