-
زمان بسرعت میگذرد...
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 09:55
-
سه سال بعد
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 08:04
سلام دلم حالو هوای نوشتن کرد...دلم برای دوستای قدیمی تنگ شد گفتم بیام و یادی از گذشته کنم باز مرور خاطرات وبلاگی و کامنتها منو شاد کرد تقریبا سه سال میگذره خودم در عجبم ک چ جوریه رمز وبلاگو فراموش نکردم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 19:38
خوش به حال همتون که اینترنت دارین!!
-
داستان جالب “نقش حیوان در زندگی یک بچه
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 19:06
داستان جالب “نقش حیوان در زندگی یک بچه “ ما حیوانات را خیلی دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف میزنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد میکند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول...
-
سکوت
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 11:52
دلم واسه نوشتن تنگه.........ولی نمیدونم چی بنویسم از کجا و از کی یا از چی؟؟؟ یعنی خیلی چیزا هست که بنویسم ولی نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم ...دست و دلم بکار نمیره لنگ میزنه........... بهتره همش سکوت کنم لازم نیست حتما بنویسم و وراجی کنم سکوت و نگاه و لبخند کافیه واسه گفتن تمام خرفایی که میشه زدو نمیشه زد...
-
....
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 11:56
امروز حسابی توی کافی نت نشستمو بلاگمو خوندم از بعضی جاهاش و نوشته هام خیلی خوشم اومد دلم واسه دوستای خوابگاهی که الان هیچ خبری ازشون ندارمم تنگ شد تا بعد
-
دووووووووووووووووست
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 11:43
گاهی وقتا یه دوست میتونه آدمو اینقدر منزوی و دپرس کنه که تو از زندگی بدت بیاد و روزی هزاربار آرزو کنی که بمیری ونباشی ولی بدلیل وابستگی های بیخود و بیجهت و یکطرفه حاضر نمیشی رهاش کنی چون فکر میکنی احساس میکنی که بدون اون زندگی محاله بدون اون آرامش وجود نداره و حاضری به همه خواسته های طرف تن در بدی فقط واس اینکه یه...
-
.....................
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 12:53
سلام خیلی هوس نوشتن کردم امروزکه نه الان ۱۰روزه که خیلی دلم میخواست بیام و بنویسم خوبه که عید تموم شذ ازبس شستمو گردگیری و رفت و روب کردم و پذیرایی که دیگه جای خود دارد ...بماند....ولی خوشحالم که عیدو تعطیلیاش تموم شد ......... کلی واسه نوشتن فکرکرذه بودم ولی الان همه یادم رفته نه اینکه کاملا یادم رفته باشه ولی ازبس...
-
............
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 11:37
سلام به دوستای بلاگی با معرفتم منو بخاطر بی معرفتیم ببخشین دیگه چکار کنم راستیتش نت در اختیار ندارم که از حالتون باخبر شم شرمنده اخلاق ورزشکاریتون هستم الی جون و نگین جون دوستون دارم............معذرت میخوام از اینکه بی خبرتون گذاشتم تازه حامد جون هم برام پیام گذاشته خیلی وقت بود که ازش خبز نداشتم ازاینکه اینقد به فکر...
-
پاورچین
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 13:13
پاورچین کجاییی؟؟ خبری ازت نیست .......چرا نیستی
-
۱۵۲ کات
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 10:16
دیگه بارون اومد بارید باید و بارید هرچند هرچی زیرش وایسادم خیس نشدم....ولی خداجون ازت ممنونم بخاطرهمه قشنگیاتو زیباییهات ...........خداجونم مرسی منو هم بخاطر همه کوتاهی هام ببخش .............. دیگه بارون اومد دیگه نیازی نیست این بلاگو ادامه بدم شاید بعدا با یه بلاگ دیگه باز نوشتم..... فردا پس فردا پس پس...
-
۱۵۱ بارونه بارونه
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 09:51
ازدیروز عصر داره بارون میاد
-
۱۵۰تهوع
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 21:16
نمیدونم چرا اکثر روزا و شبا دل من میگیره و غمگین میشه....نمیدونم این چیه که ته دلم آزارم میده .......در اوج خنده دلم میگیره.... قبل از اینکه باتو دوست بشم شب وروزم به چت کردن میگذشت تا خلا هاو تنهایی هام پربشه و به هیچی نفکرم .....بدجوری معتادش شده بودم.... بعدازدوستی باتو قول دادم دیگه دیگه نچتم ....سرقولمم موندم...
-
۱۴۹ پاورچینا
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 20:19
بلاگ پاورچینو فیلتر کردن مگه چی توش نوشته بوی پسر؟؟ بازهم ازاون حرفا
-
۱۴۸
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 15:38
بارو بارو باونَه هی بارو بارو بارونَه هی دسِتِ بده دسِم، چش انتظارم هی گلِ باغ می توو، چَش و چراغ می توو گُلِ باغ می توو چَش و چراغِ می توو امشو اولِ بهارَه موقع کشت و کارَه، امشو اولِ بهارَه موقع کشتوکارَ ... داره بارون میاد بارونه بارون
-
۱۴۷
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 13:02
دوران لیسانسمون تموم شد.... دیشبم حدود ۱۰د قیقه بارون اومد.... خوشحال شدم آروم زیرش وایسادمو چشامو بستم..... حرفای لاک پشت بدجور منو تو فکر عمیق فرو برده همین.... من خیلی چیزارو تو این مدت فهمیدم ولی نه اینکه کاملا الان راهم مشخص باشه ولی دیگه مث قبل رفتار نمیکنم حداقل .............. روی نظرات کوتاه و مفیدت فکر...
-
۱۴۶
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 12:54
نمیدونم چی بگم فقط مات موندم .............یعنی لاک پشت کیه؟؟چقد باحاله....
-
۱۴۵ درخت و کوالا
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 12:08
دوست دارم من درخت باشم و تو هم کوآلا تا همیشه به من بچسبی
-
۱۴۴دل گنجشکی
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 11:59
دریغ مدار وقتی می توانی بگو قبل از اینکه فرصت ها از دست برود مگر این دل کوچک و گنجشکی چه از قلب دریایی تو می خواهد بگو ... عشق بورز ... دوست بدار... این بار تو فاصله ها را از میان بردار
-
۱۴۳ بی برف
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 11:38
همه جا برف میاد الا واسه ما.... دلم ابنقد گرفت چرا اینجا برف نمیاد بارون نمیاد......
-
۱۴۲ بوجی من
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 11:31
فردا امتحانای ما هم تموم میشه ..... دیگه فردا آخرین روزیه که با همکلاسیها دور هم جمع میشیم دیگه هرکسی میره دنبال آینده و کارو زندگی خودش.... خیلی سخته گریه م میگیره از فکرش....دلم به اندازه تموم قاصذکای عالم میگیره دلم حتی واسه همه آدمهایی که ازشون رنجیدمو کینه به دل گرفتم هم تنگ میشه یکیش همون پسره که خیلی دوسش داشتم...
-
۱۴۱ همسرآزاری (حتما بخوانید)
جمعه 24 دیماه سال 1389 17:38
آنچه که تجاوز جنسی در زندگی زناشویی نامیده میشود(یعنی اقدام به عمل جنسی بدون تمایل یارضایت زناشویی)را جامعه شناسان بادو عامل فزهنگی مرتبط میدانند. اولین دلیل باور عمومی در اکثر اجتماعات بشری است که براساس آن مرد باید نقشی مذکر داشته باشد و بتواند بر زن مسلط گردد.براساس این باور تجاوز به همس ر بارفتار مردانه متادف تلقی...
-
۱۴۰ پسرارشدو
جمعه 24 دیماه سال 1389 11:30
انگار آه پسر ارشده منو گرفته که حالا بدبیاری پشت بدبیاری شده ....امتحان اولمو عالی دادم ولی بقیه ش همه یکی از یکی دیگه خرابتر....تازه دیروز با یکی از بچه ها هم بشدت دعواکردیم.... روز شنبه بعد از امتحان اومده بود درعلوم انسانی وایساده بود بعدازاینکه امتحانمو دادم دیدیمش سعی کردم به روی خودم نیارم که مثلا ندیدمش ولی اون...
-
۱۳۹ سردرد
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 14:35
رفتم خوابیدم ولی اصلا گریه نکردم....خواب دیدم دارن منو بخاطر کارای کرده و نکرده باز خواست مییکنن بعد میخوان مجبورم کنن با پسرارشده ازدواج کنم....منم کم کم داشتم قبول میکردم...بتی همش میگفت قبول کن.... روز شنبه باز پسر ارشده اومد پیشم اومده میگه::پس چرا زنگ نزدی ؟گفتم:ازاونجایی که دلیلی برا داشتن رابطه نمیدونم دلیلی هم...
-
۱۳۸ ضعیف
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 10:59
دلم خیلی گرفته خیلی شدید ............حالم از خودم به هم میخوره احساس میکنم یه موجود خیلی ضعیفی ام که توی یه قفس تنگ زندانی شده بعد واسه رهایی و آزادی خودش هیچکاری نمیکنه؟؟فقط نشسته و تماشا میکنه تا ببینه آخرش چی میشه.... از خود لامصبم دلم گرفته ازخودم بدم میاد امتحانارو هم دارم گند میزنم یکی از دیگری بدترو...
-
۱۳۷ بعدازفارغ التحصیلی
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 11:52
من بعد از فارغ التحصیلیم تصمیم ندارم برم دنبال کار بگردم ..... تازه میدونم که این دوره راحت ترین و بی مسئولیت ترین و بیخیال ترین دوره زندگیه...ازاینکه تموم میشه ناراحتم...من تصمیم دارم بعداز تموم شدن این دوره بدنبال کشف و شکوفایی استعدادهام که تاالان خاموش بوده برم تازه ازاینکه تاالان دچار زندگی و شوهر و بچه نشدم...
-
۱۳۶سلام سلام صدتا سلام
شنبه 18 دیماه سال 1389 21:13
سلام دوستای گلم من نظراتتونو میخونم ....ولی ازاونجایی که فصل امتحاناس نمیتونم کامنتاتونو جواب بدم تا بعد ولی بهتون سرمیزنم و براتون کامنت میذارم.... عزیزای دل برادر از لطفتون مرسی راستی امروز اولین امتحانمو دادم خوب بود ....شمارش معکوس هم شروع شده الان ۱۰ روزتا فارغ التحصیلی مونده بوسبوس
-
۱۳۵ بشنوید اززبان سمیه....(شبهای خوابگاه)
جمعه 17 دیماه سال 1389 16:19
دنیای عجیبی است روزگارغریبی است اصلا هیچ چیز عجیب و غریب نیست...ما آدمها عجیبو غریبیم... تخت منو بتول و مهسا و مریم در یک پستوی باریک درگوشه ای از سالن سوئیت به تنگی درکنارهم جا گرفته اند...بین تخت من و بتول فقط نیم متر فاصله است مریم در طبقه بالا تخت من میخوابد ومهسا درطبقه بالای تخت بتول...ماچهارنفراز هر لحاظی به هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 دیماه سال 1389 12:44
-
۱۳۴ بدون شرح
جمعه 17 دیماه سال 1389 12:39