...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

...دختر بارون....

بگذار هرچه نمی خواهیم،بگویند/ بگذار هرچه نمی خواهند،بگوییم/ باران که ببارد کاری از چترها ساخته نیست

۱۳۵ بشنوید اززبان سمیه....(شبهای خوابگاه)

دنیای عجیبی است روزگارغریبی است اصلا هیچ چیز عجیب و غریب نیست...ما آدمها عجیبو غریبیم... 

تخت منو بتول و مهسا و مریم در یک پستوی باریک درگوشه ای از سالن سوئیت به تنگی درکنارهم جا گرفته اند...بین تخت من و بتول فقط نیم متر فاصله است مریم در طبقه بالا تخت من میخوابد ومهسا درطبقه بالای تخت بتول...ماچهارنفراز هر لحاظی به هم نزدیکیم 

امشب جمعه شب ساعت۲:۲۰دقیقه نیمه شب هرکدام در بستر خودمان خوابیده ایم... 

مهسا با همان ناراحتی همیشگی که کسی ازآن سردرنمی آوردپلکهایش را روی هم گذاشت وآرام به خواب رفت.وقتی به خواب میرود معصومیتی در چهره اش دیده میشود که تماشایی است... 

بتول با رویای عاشقانه اش چشمهایش روی هم گذاشت ودردنیای خودش فرورفت... 

مریم سرخوشتراز همیشه ازیک گوشی اش آهنگ ملایمی گوش میکندو بایکی دیگر شرو به اسمس بازی کرد... 

من اما آرام دربسترم اشک میریزم وگاهی محتاطانه بغضم را فرو میخورم که مبادا بتول که هنز به خواب نرفته متوجه اشک ریختنم شود....من دختری شادم تمام روز باتمام قوایم میخندم ومیخندانم...اما شبهای دلگیر وغم انگیزی را پشت سر میگذارم... 

یاد یکی از ترانه های سیاوش قمیشی افتادم که میگه:: 

                      ای بازیگر گریه نکن ماهممون مث همیم  

                                           صبحها که از خواب پامیشیم نقاب به صورت میزنیم 

 

اضافه نوشت::اینو سمیه دیشب نوشته الان داد به من که توی بالاگم بذارمش... 

من اینکاررو بدون دخل وتصرف انجام دادم  

 ۱۶/۱۰/۸۹             ساعت ۲:۲۰          خوابگاه امیرآباد       سوئیت ۶۰۶

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد